جدول جو
جدول جو

معنی چاک جامه - جستجوی لغت در جدول جو

چاک جامه
دامن جامه
تصویری از چاک جامه
تصویر چاک جامه
فرهنگ فارسی عمید
چاک جامه(مَ / مِ)
جامه دریده. عریان. برهنه، شرمگین. خجلت زده. زردروی:
در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای
نرگس چاک جامه ای لالۀ خاک بستری.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غوک جامه
تصویر غوک جامه
جلبک، گروهی از گیاهان بدون ریشه، ساقه، شاخه و برگ که به شکل نوار سبز و دراز در آب، جاهای مرطوب و روی تنۀ بعضی درخت ها پیدا می شود و در بعضی دریاها نیز به شکل نوارهای پهن و دراز دیده می شود که بر روی آب شناور است، در اقیانوس ها بیشتر از همه جا رشد می کند و گاهی سطح وسیعی از دریا را فرامی گیرد، از آن در تهیۀ بعضی مواد شیمیایی و خوراکی استفاده می شود، رنگ آن سبز و گاهی هم به رنگ قهوه ای یا سرخ است، الگ، جغزواره، چغزپاره، جامۀ غوک، گاوآب، چغزواره، جل وزغ، بزغمه، آلگ، بزغسمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاک جامه
تصویر پاک جامه
عفیف، پارسا، پاک دامن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ / مِ)
پوششی از سقرلاط و مخمل و امثال آن ساخته، اسبان را بدان آرایش کنند در حالت پیری و اسبی را که آن را زین نبندند و لجام کرده غاشیه بر آن اندازند و سوار شوند. (آنندراج) :
سواری کی توان بر اسب عمری
که باشد از عناصر چار جامه.
اشرف (از آنندراج).
جلی که بر پشت اسب بجای زین اندازند.
(ناظم الاطباء) ، زین بدون قلتاغ. (ناظم الاطباء) ، چار جامه کردن ستور. صاحب برهان در ذیل لغت (کفل) نویسد: ’وپلاس را نیز گویند که ستوران را بدان چار جامه کنند و سوار شوند’
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
خادم که بر نان خدمت کند. مقتوین. (منتهی الارب) (از آنندراج). مقتی. (از منتهی الارب). خدمتکاری که مواجب ندارد و با خوراک و پوشاک خدمت مینماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
چیزی سبز باشد شبیه به ابریشم که بر روی آب و جوی و حوض بهم رسد. جامۀ غوک. (از آنندراج). چغزلاوه. طحلب. خزه. بزغسمه. جل وزغ. (برهان قاطع). چیزی سبز شبیه ابریشم که در روی آب بهم رسد و وزغ در آن پنهان گردد. چم. (برهان قاطع). رجوع به جامۀ غوک و خزه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ مَ / مِ)
ریسمان جامه. تانۀ بافندگان که نقیض پوداست. ریسمان جامه که در طول واقع شده است، و آنکه در عرض قرار گیرد پود است: ستا، سدی، اسدی ّ، سداه، استی، تار جامه. (منتهی الارب). رجوع به تار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
عفیف. پارسا: (مردم گرگان) مردمانی اند درشت صورت و جنگی و پاک جامه و بامروت و میهمان دار. (حدود العالم). و مردمان این شهر (شهر حمص) پاک جامه و بامروت و نیکورویند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نان جامه
تصویر نان جامه
خادمی که مواجب نگیرد و فقط با گرفتن خوراک خدمت کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تار جامه
تصویر تار جامه
ریسمان جامه تانه بافندگان: مقابل پود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاک داده
تصویر چاک داده
شکاف داده دریده، پاره کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا جامه
تصویر پا جامه
تنبان، شلوار، زیر جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکجامه
تصویر پاکجامه
پارسا عفیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاک جامه
تصویر پاک جامه
پارسا، عفیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوک جامه
تصویر غوک جامه
جل وزغ
فرهنگ لغت هوشیار
باعفاف، پارسا، پاکدامن، عفیف
متضاد: ناپاکدامن، تردامن
فرهنگ واژه مترادف متضاد